رؤیا دفتر یادداشت را باز کرد.
بهمن در صفحه اول نوشته بود: برای رؤیا جان، عشقم. امیدوارم همیشه لبت خندان و همه روزهایت سرشار از واژههای ناب باشد. پایین، با دستخط خود شعری از مولانا نوشته بود:
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم
گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند
خود هر دو یکی بود من احول بودم