روانشناسی طوری طراحی نشده که پیشینی موضوع تحقیق خود را تعریف کند و تعین بخشد. مفهومی از انسان که روانشناسی میپذیرد مفهومی یکسره تجربی است: در سرتاسر جهان برخی موجودات خصلتهای مشابهی از خود بروز میدهند. همچنین، به کمک علومی نظیر جامعهشناسی یا فیزیولوژی دریافتهایم که روابط عینی مشخصی بین این موجودات برقرار است. پس درواقع چیز دیگری نیاز نیست تا روانشناس حصاربندی موقت تحقیقاتش بر این دسته از موجودات را منطقا و چون فرضی کاربردی بپذیرد. بستر اطلاعاتی مربوط به این موجودات بسیار راحتتر در دسترساست؛ زیرا آنها زندگی اجتماعی دارند، صاحب زباناند و آثاری از خود به جا میگذارند. اما روانشناس خود را به این اطلاعات مقید نمیکند: او نمیداند که آیا مفهوم انسان مندرآوردی است یا خیر. این مفهوم ممکن است بیش از حد همهشمول باشد؛ ملاکی در دست نیست که بتوان انسان بدوی استرالیا را در همان طبقۀ روانشناختی قرار داد که کارگری امریکایی را در سال 1939. گسترۀ مفهوم انسان نیز میتواند بسیار باریک باشد؛ چیزی وجود ندارد که از شکافی عمیق بین میمون انساننما و موجودات بشر خبر دهد. بااینوصف، روانشناس بهشدت از اینکه انسانهای اطراف خود را انسانی مثل خود ببیند سر باز میزند. از دید او، این تصور از شباهت، آنگونه که شاید بشود یک انسانشناسی بر آن بنا کرد، احمقانه و خطرناک است. روانشناس رضایتمندانه میپذیرد که به رغم قیودی که در بالا ذکر شد، یک انسان است؛ یعنی به این طبقه که فعلا مجزا شده تعلق دارد. اما به این فکر خواهد افتاد که خصلت انسانی حتما پسینی یا آزمونمدارانه به او اعطا شده و او نمیتواند تا آنجا که عضوی از این طبقه است، موضوع شناساییِ مستثنی در تحقیق باشد، مگر به منظور فایدۀ تحقیقاتی آن. پس روانشناس از طریق دیگران متوجه میشود که انسان است: هیچ روش خاصی نیست که با تمسک به آن پرده از ماهیت انسانی او بردارد و نشان دهد که موضوع تحقیقْ خود اوست.