داستان «زنی در حاشیه روزنامه» حکایت دختری است نازپرورده در یک عمارت اشرافی که در 13سالگی به عقد پسر عمهاش درمیآید و از خلال زندگی در خانهای در تهران، رویدادهایی را بازگو میکند که اغلب آنها از فضای تاریخی/ سیاسی کشور در آن زمان تاثیر پذیرفته است. روایت از نگاه پلیسی مادر شروع میشود؛ نگاهی سلطهجویانه که درصدد تحکم و تحمیل آداب و منشی متناسب با یک خانواده زمیندار و مقید به رسوم سنتی است: «تا مینشینم میان تلار، مادرجانِ من چشم درشت میکند، اشاره میزند. سرِ من را خم میکنم خودم را انداز ورنداز میکنم. هیچی. چشمان خودش را باز درشت کرده، با سر اشاره میکند به دوتا پای من. محترم عمهجان هم سر میچرخاند طرف پره پیرهنِ من که کنار رفته. دامنم را خوب به زیر میآورم و دو زانو را میپوشانم. باز مادرجان از فردا من را تنبیه توبیخ میکند که آداب نشستن نمیدانی.»