دوباره به در کوبیدم. دیگر میشد صدای لخلخِ کشیده شدن پا را بر زمین از پشت در شنید و صدایی را. صدای او بود، محتاط و خفیف. گفتم: «منم، سوزان بارتن. تنها هستم، با جمعه.» در باز شد و روبهروم ایستاد. همان فویی که اولینبار در کنزینگتن رو دیده بودم، گیرم نحیفتر و فرزتر. کمغذایی و احتیاط را میشد در چهرهاش دید. روایتی جذاب از جان مکسول کوتزی که در سال ۲۰۰۲ به استرالیا مهاجرت کرد و ....