خلاصهای از کتاب:
من از تقدیر معلوم پیش رویم نافرمانی کردم تا تو را داشته باشم.
همه من را به این نافرمانی میشناختند.
اما کسی نمیداند که تو چطور آرام و بیصدا من را اغوا و مجذوب خود کردی.
همه چیز پای من نوشته شد.
تو ذاتاً در به دام انداختن بیسروصدای آدمها باهوش بودی.
به گریههای دیگران برای نداشتن تو میخندیدم و به تاوان این گناه، زمانی طولانی برای نبودن تو زار زدم.
لذت متن:
افسانه یکبار پرسیده بود اگر روزی دوباره بهزاد را ببینی چهکار میکنی!
گفته بودم در سلامکردن پیشقدم میشوم و بعد از اینکه جوابم را گرفتم سری تکان میدهم و بیتفاوت از کنارش میگذرم!
طوری که نه او یادش بیاید یک روزی من را میشناخته و نه من یادم بیاید چطور و با چه شرایطی او را دوست میداشتهام!
هیچ شباهتی بین کاری که ساعاتی قبل انجام داده و چیزی که به افسانه گفته بودم، نبود!