چهارشنبه بود. آخر آبان ماه. یک چهارشنبه ی زرد با لکه های سرخ و نارنجی. باران شب پیش ایستاده بود اما برگ همچنان در دو سوی جاده می بارید. جاده ی خاکی پر از دست انداز یکسره با برگ و گل قرمز پوشیده شده بود. باد روی چالاب ها را می لرزاند و تصویر آسمان و ابرها را تکه تکه می کرد. مینی بوس پشت سرهم در چالاب ها می افتاد و دوسوی جاده از گل آبه قرمز می شد. پس از دو ساعت وقتی مینی بوس به جاده ی آسفالته رسید گویی دنیا یکباره در سکوت و آرامش فرورفت. آن تکان ها و سر و صدا ها تقریبا آرام گرفت. چیزی در شکم مسافران ته نشین شد و از حرکت ایستاد. عق زدن پیرزنی که در کنار شیشه نشسته بود فروکش کرد. زن و دختری که روی صندلی پشت سر راننده نشسته بودند دیگر مجبور نبودند دائم خود را جابجا کنند و برای تکیه زدن عقب بکشند. دختر ده ساله بود. پلکهایش از گریه سرخ و تر بود. زن صورتی کشیده و لاغر داشت. پوست روی گونه هایش خشکی زده بود و دو طره ی سفید از زیر سربندش بیرون آمده بود.