در همان لحظه، صدای ضربات وحشیانه ی زامبی ها که به در پشت بام نواخته می شد، توجه بلیزر را به خود جلب کرد. تصمیمش را گرفته بود... چاره ای جز پریدن نداشت... ابتدا کوله پشتی اش را بر روی پشت بام ساختمان مجاور پرتاب کرد، سپس چند گام عقب رفت تا به اندازه ی کافی دورخیز کرده باشد... ناگهان در پشت بام شکسته شد و زامبی ها همچون خونی که از زخم بیرون می جهد، به بلیزر حمله ور شدند... بلیزر با دیدن این صحنه، شروع به دویدن کرد وقتی به لبه ی پشت بام رسید، با تمام توانش پرید...