چند اتفاق به ظاهر غیرمرتبط سبب شدند که آقای جرج اسمایلی بعد از بازنشستگی مشکوکش دوباره دعوت به کار شود. اتفاق اول مربوط به پاریس و ماه خرماپزان اُگوست بود، وقتی که پاریسی ها، بنا بر سنتی دیرینه، شهرشان را برای آفتاب سوزان و کرورکرور توریست میگذاشتند و خودشان آن را ترک میکردند.
در یکی از روزهای اُگوست، چهارم اُگوست و دقیقا رأس ساعت دوازده، وقتی که ناقوس کلیسا نواخته شد و زنگ کارخانه ای، درست قبل از صدای ناقوس کلیسا، به صدا درآمد، در جایی که قبلا به داشتن جمعیت زیادی از مهاجران روسِ فقیر معروف بود، زن کوتاهقد و تنومندِ حدودا پنجاه سالهای، درحالیکه ساک خریدی در دست داشت، از تاریکی یک انبار قدیمی بیرون آمد و با انرژی و عزمی ذاتی در امتداد پیادهرو منتهی به ایستگاه اتوبوس به راه افتاد. خیابان گرد و خاک گرفته و باریک بود. آن خیابان در تصرف دو فاحشه خانه با کرکرههای کشیده و گربههای بسیار بود.