از عامر فاصله گرفت چنگ انداخت لای موهاش. با خودش حرف میزد« یعنی خدا او موقع اوجا نبود که شیمیایی زدن و پدرم سر نماز بود. که برارم اسکناس مچاله تو دستش مونده بود تو صف نان؟» اشک درشتش از چانه چکید. گفت: تو میگی خدا نبوده؟ عامر سر به زیر انداخت و جواب نداد. برهان پرسید« پس پدرم سرش برای کی به سجده بود؟ همین جوری الکی که نمیشه. حتما خدایی در کار بوده.» انگشت اشاره اش را دو سه باری کوبید وسط سینه ی عامر و گفت:« آره. هست. هست. تو فهمشو نداری.»