وقتی برگشتم خانه، می خواستم بروم چمدان و کوله ام را ببندم تا فردا صبح راهی جبهه شوم.
ناگهان متوجه شدم که پای راست گمشده ام برایم نامه ای فرستاده.
سراسیمه نامه را باز کردم. داشتم از خوشحالی پر در می آوردم.
پای راست گمشده ام توی نامه نوشته بود، چند روز پیش پلیس توی بازار از او کارت شناسایی خواسته، او هم که هیچ شناسنامه ای نداشته نزد پلیس ها فراری قلمداد شده، گفته اند چون کرد است و فرار کرده بی درنگ باید او را بفرستیم جبهه. او هم در بازار از دست مأمورها فرار کرده، همین طور بی وقفه تا بغداد دویده. آن جا هم شناسنامه ای جعلی جور می کند و به گاراژ کندی می رود و سوار مینی بوس می شود و برمی گردد به هولیر.