پس از ورود به قصبه متوجه میشود خانهها همه خالی از سکنه هستند. یک نفر او را به قصری راهنمایی میکند و اذعان میکند شاهزاده این قصبه در این قصر زندگی میکند. بعد از آشنایی راوی با افراد خانواده -پسر، دختر و همسر شاهزاده- متوجه میشود شکایتها همه از این شاهزاده بوده است. شاهزاده میگوید برای تفریح به این قصبه آمدهاند و دائم در اینجا ساکن نیستند. موقعیت غریبی برای راوی ایجاد میشود. او در نهایت مجبور به ماندن در قصر میشود تا شرایط به حالت طبیعی برگردد. شرایطی که برای راوی طبیعی نمیشود و مدام او را به پرتگاه دوزخ میبرد. راوی در وجودش گیر میافتد و چیزی نمیگذارد او از قصر خارج شود و هر شب افرادی مانند شبح بر او ظاهر میشوند. در اتاقهای این قصر گرگ و بچهگرگ وجود دارد. رفتار پیشخدمتان عجیبتر میشود.