وی راه بندان گیر افتاده بود. هر قدر فحش می داد و حرص می خورد، باز هم چراغ قرمز بود. خیابان را کیپ تاکیپ ماشین گرفته بود. چهار کله، با مدل موهایی که دیگر برای مهندس آشنا بود، از زانتیای بغلی بیرون آمده بودند و داشتند سیگار می کشیدند. این بار دیگر توی ذهنش مرده شور ریخت شان را نگفت. توی دلش به بی عاری شان حسودی اش شد. به سیگاری که روی لب داشتند و کام بی غمی که از سیگار می گرفتند.