فورد خاک آلودی که ابری از غبار بیابان را در پی داشت، از جنوب خیابان اصلی ایزارد، وارد شهر شد. اتومبیل در حالی که با شلختگی خاک را به اطراف می پاشید، در عرض خیابان قیقاج می رفت.
دختر بیست ساله ریزنقشی با لباس فلانل کرمی، کنار خیابان بود که فورد با سرعت از کنارش گذشت و او را چون پرنده ای چابک به عقب پراند. دختر لب پایینی اش را با دندان های سپیدش گزید و برق خشمی که از چشمان تیره اش ساطع می شد، در شیشه عقب اتومبیل نشست . او تصمیم گرفت تا دوباره از عرض خیابان بگذرد. اتومبیل با همان سرعتی که داشت، درجا دور زد و دوباره به سمت او بازگشت.