دوشنبه صبح ها تام احساس بدبختی می کرد. چون یک هفته عذاب مدرسه رفتن را پیش رو داشت. در راه مدرسه دلش گرفته بود اما وقتی هاکلبری فین را دید که به طرفش می آمد چهره اش باز شد. هیچ کدام از پسرهای دهکده ی سن پترزبورگ اجازه ی بازی و حرف زدن با هاکلبری فین یتیم و بی خانمان را نداشتند. او پسری بود بی عار و بیکار، خلاف کار، بددهان و خلاصه بد.