«دیشب در عالم رویا دیدم که بار دیگر در ماندرلی پا گذاشتم» و توسط زن جوانی روایت میشود که تا پایان داستان نام او را نمیفهمیم و صرفا به نام خانم دووینتر شناخته میشود
دختر 21 ساله ای به نام سوگل که تنها برای فرار از خانه و خانواده اش، با پسر دوست پدرش، بنیامین، نامزد کرده است، پس از مدتی متوجه تفاوت شدید میان خودش و او می شود...
بافنده ای به نام سایلاس مارنر که سال ها پیش به اشتباه به دزدی متهم و از جامعه ای مذهبی تبعید شد، اکنون به تنهایی و فقط به خاطر کار و اندوخته ی ارزشمند پول هایش زندگی می کند