بعد بدنت شب می شد تا من که حشره ای بودم گمنام فارغ از اوراق هویتی مسموم به بدن های صنعتی سفر کنم پیرمرد با عصایش کنار راه پله گذاشته بود از نانوایی بر که می گشت ایامی دور را با عروق خشک کم خونش و دیگر ساکنان اتاقت انگار که کفنی روی زخم های جهان کشیده مرده خوابیده بودند...