"نمیدانم چرا این روزها بیش از هر وقت دیگر به همه چیز و همهکس حسادت میکنم. احساس حسد را بهراستی توی تمام تاروپود وجودم میچشم و میبینم که چگونه تلخ و کدر و بیرمق و زشت و نکبت بار میشوم". رمان با این سطرها آغاز میشود، راوی این حسد را برآمده از تاریخ سراسر سرکوب و بیعدالتی میداند که ناآگاهی جمعی قومیاش را شکل داده، که مدام در گوشش داد میزند:"تو هیچگاه پیش نرفتی، تو هر دم فرو رفتی و عقب ماندی"..... در این جا اشاره به سطری از شعر فروغ، ما را به فرامتن میبرد تا بهطور تاریخی به این "پیش نرفتن و فرو رفتن" بیندیشیم.