هیچ کس فکر نمی کرد من از روی دیوار یادداشت برمی دارم حتا پیرمرد صاحب کافه که او هم سرگرم مشتریان بود. من همیشه در جستجوی رازی بودم. از کودکی این جستجو با من بود. این جستجو یک طرفش من بودم و طرف دیگرش انهدام و سوگ آدمی. من شیفته این دیوار شده بودم. من شرح زندگی آدم های گمنام را ورق می زدم. هر روز به دیدار این دیوار می رفتم که برای دیگران اهمیتی نداشت. یک دیوار بود پر از خط های غریب که صاحبان آن خط ها آن ها را با عجله نوشته بودند. خودم را دلداری می دادم که سرانجام در این جهان کامیاب و نیازمند چیزی شده بودم که خارج از من بود، روزهای اول خیال می کردم نوشتن خط های دیوار افسانه است اما من زمان را عقیم کرده بودم. این دیوار در کمال سادگی و طراوت مرا دلداری می داد. من ماهیت زمان و آفرینش را پیدا کرده بودم. به عمق آن مسافر بودم. روزی که یادداشت برداشتن من از دیوار کافه به پایان رسید گفتم: «آن دو ماه در جستجوی زمان و فضا و خواب و بیداری و غذا نبودم.» به خیابان آمدم. در خیابان های پاریس می دویدم. می خواستم خوشبختی ام را با دیگران تقسیم کنم اما همه با عجله به سر کار می رفتند.»