وقتی ساعت زنگ بزند، دیگر نه زیبایی وجود دارد و نه نجابت. فقط بُرندگی مرگ در ابتذال زنندهاش باقی میماند. این فکر وقتی به ذهن اُسامه قندار، رئیس پلیس جنایی کابل خطور کرد که در حالِ تماشای جسد عریان دخترک بود. جسد با دستهای از هم باز شده روی تلی از زبالهها، دقیقا پشتِ ورودیِ پارک افتاده بود. کسی کهنهای بین پاهایش انداخته بود و به نظر میرسید چشمانش به آسمان مینگرد. صورت بیضیشکل، چشمهای بادامی کاملا باز و گیسوان سیاه، پرپشت و انبوه. اُسامه با خودش فکر کرد دخترک زیادی کوچک است که آنجا دراز شده باشد. خیلی کوچک است برای اینکه راه تاریکی را در پیش بگیرد