تاکسیدرمیست برای لحظه ای دیگر به رهگذرها نگاه کرد، بعد نگاهش را چرخاند سمت هنری و یک آن به طور کامل روی چهره اش تمرکز کرد؛ یک جور خیرگی حیوانی در نگاهش بود، یک جور خیرگی حیوانی. همان طور که تاکسیدرمیست با چشم های خیره اش صورت او را سوراخ می کرد، یک فکر ساده به ذهن هنری خطور کرد: من مردمم.