هرچه تلاش می کرد گفت و گوی تلفنی شیرین را از ذهنش خارج کند، کمتر موفق می شد و جزئیات بیشتری از آن در ذهنش شکل می گرفت. شیرین ذهنش می گفت: «الان خوابه... حالا می آم می بینمت... نه بابا او که حالیش نیست...» شیرین ذهنش با یک چشم او را می پایید که بیدار نشود و هومن ذهنش، مدام تکرار می کرد: «طرفای خونه کاری نداری؟» همزمان، تصویر هومن بر تخت بیمارستان، با گلوی بریده، بخش دیگری از ذهنش را اشغال کرده بود و مردی با لهجه غلیظ کردی می گفت: «از دوستاشون هستم، بیرون رفتن؟»