مصطفا کتاب را بست، عینکش را در آورد و آن را با دستمالی که در میان لباس های خاکی اش به طرز عجیبی تمیز مانده بود، پاک کرد. یکی از شیشه های عینک لق شده بود. آرام گفت: - موجی شده. و بعد باز هم بیاختیار نگاهش ارمیا را و نمازش را به عینک ترجیح داد...