«مینشینم روی صندلی. دوباره لپتاپ را باز میکنم و شروع میکنم به تایپ کردن. نه سیاوشم، نه تهمینه و نه کیکاووسی که رستمی برای نجاتش بیاید. از همۀ شمشیرهای نیاکانم یک چاقوی کوچک چینی و از تمام قدرتهای رزمآوران و پیشینیانم تنها همین بند کوچک چرمی که به دور دست پیچیدهام به یادگار مانده برایم. نیستی رستم دستان؛ در کنارم نیستی که اگر بودی با همان گرز گران در دست، زیر لب برایم زمزمه میکردی که دختر، این غریبانهترین حماسهی سرزمین من است.»