باور نمی کند اگر به او بگویی که تا چند روز دیگر, وحشت برای همیشه تمام است. باور کردنی هم نیست. مگر هرگز آن پیکره های برنزین و سنگین و مسین و پولادین برافتادنی بودند؟ همین تمثال های بی شماری که حالا او هم یکیشان را به خیال خود سپر بلایش کرده و ضامن بقایش, و یکی پس از دیگری علم می شدند. حالا نمی داند که چه قدر آن برج به آسمان سرکشیده که پیش رویش می نشیند, سست و تو خالی است و فرو ریختنی. حالا در دل سیاه شب است و هر چه به سپیده نزدیک می شوی, ظلمت تیرگی بیشتری می گیرد و سرما به جانت می نشیند. باید سحر برسد تا بنگرد و بگرید به شوق, از باور رفتن ضحاک. هنوز, هول سایه ها را دارد.