در کنار تختش مینشستم و برای مدتی طولانی تماشایش میکردم. فکر میکردم چقدر دوستش دارم. دستش را روی قلبم میگذاشتم. حس میکردم انگشتانش چقدر استخوانی است. بخشی از وجودم میخواست در همان لحظه بگرید، اما در عوض دستش را دوباره پایین میگذاردم و در جایم میچرخیدم تا به پنجره بنگرم.از خودم میپرسیدم که چرا زندگیام ناگهان این چنین به هم ریخت؟چرا همه این بدبختیها سرکسی مثل جیمی آمده است؟ از خودم میپرسیدم آیا در این وقایع درس بزرگتری نهفته است؟ آیا همه اینها همانطور که جیمی میگفت صرفاً از مشیت الهی ناشی میشد؟ آیا خدا خواسته بود من به او دل ببازم؟ یا اینکه بر اثر میل و اراده خودم بود؟ هر چقدر جیمی بیشتر میخوابید من حضورش را در کنار خودم بیشتر احساس میکردم. با وجود این پاسخ به این سؤالات برایم روشنتر از سابق نمیشد.