داستان پندار ماهیتی اتوبیوگرافیک دارد و قهرمان داستان ما خود ریچارد باخ است که در داستان نویسنده ای سرخورده است که با فروش پروازهای هواپیمایش به مردم امرار معاش می کند تا اینکه یک ملاقات اتفاقی همه زندگی آرام او را تغییر می دهد. نویسنده در فصل اول کتاب استادی با دم مسیحایی را توصیف میکند.
داستان از فصل دوم از جایی شروع می شود که ریچارد سوار بر هواپیمای دو موتوره خود در حال پرواز بر فراز یونجه زاری لیمویی، هواپیمای دیگری را می بیند که در یونجه زار نشسته است. تصمیمی ناگهانی ریچارد را وا میدارد که هواپیمایش را در یونجه زار بنشاند تا ببینید که هواپیما از آن کیست و همانجاست که با شیمودا خلبان امروز و مکانیک سابق دیدار میکند. به نظر می رسد که شیمودا از ناکجاآباد وارد زندگی ریچارد می شود، و به آرامی شروع به آموزش حقیقت خود در مورد زندگی می کند، که چگونه از میان توهمات بی شماری که بر وجود ما در این سیاره حاکم است، نفوذ کند.
باخ اگرچه در ابتدا اکراه و شک دارد، اما به روش شیمودا برای دیدن جهان میپردازد. در حالی که این دو مرد با هواپیماهایشان وقت می گذرانند و چند دلار به دست می آورند، شیمودا در مورد حرفه یک مسیحا و همچنین روش هایی که از طریق آنها می توان به انعکاس وقایع زندگی خود نزدیک شد، خرد گذرا را ارائه می دهد. در نهایت، ممکن است واقعاً به هیچ کس جز خودمان نیاز نداشته باشیم تا بدانیم واقعاً چگونه باید زندگی کنیم.