سیرنگ خوشش میآید و سر تکان میدهد. بعد از کنار تخت بلند میشود. لبه پنجره مینشیند، بالهایش را تا جایی که تمام قاب پنجره را پر کند باز میکند و میگوید: «آن پرها مال من نیستند، پر پرندههای شکار شدهاند. برای شکایت آمدهاند که بگویند خسته شدهایم از دست آدمها.» این را میگوید و پرواز میکند.