مشفق عصبانی به طرف منصور رفت و به زور جارو را از او گرفت و همانطور که لبهایش میلرزیدند شروع کرد به جارو زدن. خرده ریزها را از اینطرف به آنطرف پرت میکرد و بدوبیراه میگفت: اصلاً نمیخواد جارو بزنی، اصلاً نمیخواد تو چاپخونه من کار کنی، جمع کن جمع کن بساطت رو! یه الف بچه برای من تعیین تکلیف میکنه...