از روزی که به خنگیم پی بردم، نسبت به این کلمه حساس شدم، وقتی به این اسم صدایم می کردند عصبانی می شدم یا جیغ می کشیدم، چیزی را می شکستم یا کسی را می زدم و یک خرابکاری درست و حسابی راه می انداختم ولی از آن لحظه که واقعیت را پذیرفتم حالت هایم عوض شد، با شنیدن این اسم عصبانی نمیشدم ولی انگار چیزی راه گلویم را می بست، در کنجی می نشستم زانوهایم را بغل می کردم و آرزو می کردم از این هم کوچک تر شوم آنقدر کوچک که هیچ کس نتواند مرا ببیند و این برای بچه چهار ساله رنج بزرگی است