دیگر عادت کرده ام تا اسم بچه ای بیاید مادر یاد خاطرات دوریس بیفتد و یک روند در موردش برایم حرف بزند و دلم نیاید به رویش بیاورم که بیش از هزاربار همه را گفته ای. البته خوبی تعریف های مادر باعث شده منی که هیچ وقت آلفرد و ایمیلی و دختر و پسرشان را ندیده ام بیشتر از خود مادر بشناسمشان.مثلا می دانم پدر دوریس در جنگ جهانی اول پای راستش را از دست داده و دچار افسردگی شده، بعد دولت بریتانیا برای تمدد اعصاب به ایران اعزامش می کند و او در کرمانشاه کارمند بانک شاهی می شود و هیچ وقت از به دنیا آمدن دختر زیبای چشم آبیش خوشحال نشده است……….