گاهی باورِ اینکه آیا مادر آنها بودهام برایم سخت میشود. حتی وقتی تکههایی از تولدشان را به یاد میآورم یا وقتی به یاد میآورم که چقدر قوت قلب گرفتم، وقتی مالی از پشت درختها پیدا شد. در این واقعیت که من مادر آنها بودم، نوعی گیجی مبهم وجود دارد. نامأنوس هم هست. واقعا بودم؟ واقعا این من بودم که میتوانستم میزان گوشدردشان را از روی رنگ حنجرۀ آنها پیشبینی کنم؟ این من بودم که با آنها در اینترنت میگشتم تا کوسههای خیلی بزرگ سفید را پیدا کنم یا وقتی که از حمام بیرون میآمدند، آنها را با حولۀ آبی در آغوش میگرفتم؟
البته میدانم که من بودم؛ اما این دانستن مبهم و حتی در بیشترِ مواقع ترسناک است. عجیب است. آنها برای یک چیز مٌردند. پس من چرا هنوز زندهام؟ من مادرشان هستم. دارم عذاب میکشم.