وقتی آن موجود بزرگ، آن شکلی توی پیاده رو سر می خورد و راه می رفت؛ هزار جور صـدای غژغژ و جیرجیر می شنیدم. جوری دست هایش را مثل لوکوموتیو، عقب و جلو می کرد که انگار داشت با حرکت آهسته، روی آسفالت اسکی می کرد؛ آن هم بدون چوب اسکی! تازه! متوجه شـدم که کوله پشـتی «ای» از مال من خیلی بزرگتر است. نمی دانم! شاید باتری های یدکی اش را آن جا نگه می دارد.