شخصیت اصلی داستان لوبیایی است که با چند لوبیای دیگر در یک غلاف زندگی میکند. لوبیاهای دیگر پس از مدتی لوبیاهای باحالی میشوند، اما قهرمان داستان خودش را جدا از آنها حس میکند؛ آنقدر جدا که دیگر نمیتواند با هیچ لوبیایی ارتباط برقرار کند. او به محبوبیت و اعتماد به نفس لوبیاهای دیگر غبطه میخورد و به همین دلیل دلسرد و خجالتی میشود. او گمان میکند که هرگز نمیتواند با لوبیاهای باحال دوست بشود. مدتی به همین ترتیب میگذرد تا اینکه اتفاقی برایش میافتد که باعث ایجاد ارتباط جالبی بین او و لوبیاهای باحال میشود.