ایوان ایلیچ در روزهای آخر این دوران تنهایی که در آن پیوسته رو به پشتی کاناپه دراز میکشید. تنها بود. تنها در وسط شهری شلوغ و در میان آشنایان و خانواده چنان تنها بود که در هیچ کجا همانند آن وجود نداشت: چه در اعماق دریاها و چه در اعماق زمین و در آن تنهایی وحشتناک فقط در خاطرات گذشته زندگی میکرد صحنههای زندگیاش یکی پس از دیگری در برابر چشمش ظاهر میشدند. این وضعیت همیشه با رویدادهای اخیر شروع میشد و سپس به دوران دور افتادهی کودکیاش میرسید و آنجا متوقف میشد. اگر به کمپوت آلو سیاهی که آن روز پیش رویش گذاشته بودند. فکر میکرد ذهنش به سمت آلو خشکهای فرانسوی دوران کودکیاش کشیده میشد که طعم خاص آنها بزاقش را جاری میساخت و تا بن جان آنها را میمکید.