میز تحریرش را ترک کرد و به طرف پنجره رفت. از غروب خورشید مدتها گذشته بود. چراغها در اطرافش چشمک میزدند، بزرگراه تبدیل به یک لکه تیره شده بود. به بیرون خیره شد، به شب. واقعاً زیبایی آن را نمیدید. در این فکر بود که چقدر در اینجا از کارش لذت میبرد. اگرچه کاملاً کافی نبود حتی پیروزی امروز با تمام رضایت خاطری که فراهم آورده بود واقعاً چیزی را عوض نکرده بود، نه در ذهنش. از مدتها پیش متوجه شده بود که تنبیه کردن واکنش مناسبی در برابر مشکلات نیست - میبایست فراتر از آن برود. اکثر مجرمین زمانی که از زندان خارج میشوند، به جنایاتشان بر میگردند. اهمیتی نداشت محکومیتشان چه بود و او خود دیده بود که قوانین جاری در کمک رساندن به قربانیان جنایات چگونه محدود بودند.