میز تحریرش را ترک کرد و به طرف پنجره رفت. از غروب خورشید مدتها گذشته بود. چراغها در اطرافش چشمک میزدند، بزرگراه تبدیل به یک لکه تیره شده بود. به بیرون خیره شد، به شب...
این اثر، داستان مری دختری عبوس و بهانهجو و ضعیف را روایت میکند که به دلیل از دست دادن پدر و مادرش بر اثر بیماری وبا، برای زندگی با شوهر عمهاش به ملک اربابی او فرستاده میشود و آنجا ماجراهایی برایش پیش میاید که او را از یک دختر لجباز و خودخواه و خودبین به دختری مهربان و دلسوز با دوستان بیشمار تبدیل میکند.