به تخت چوبی که رسید، خنجر الماس نشانش را بالا برد، بی هیچ حرفی. به لبهٔ تخت تکیه داد و به چشمان گل نگاه کرد. خواست خنجر را پایین بیاورد که گل دستش را گرفت. لحظه ای نگاهش کرد و بعد خندید، بی آنکه به برق خنجر و تیزی آن توجه کند، بی آنکه به مرگ نگاه کند که با لباس صورتی بالای سرش ایستاده بود. خندید، از ته دل، با صدای بلند. لثه های بی دندانش را نشان داد و پاهایش را تکان تکان داد و آن قدر خندید تا قیصر خنجر را به غلاف برگرداند.