گرگ ها جام شب را می شکستند و تو می ترسیدی. اینک انتظار، فرسایش زندگی ست. باران فرو خواهدریخت. باران شب و روز فرو خواهدریخت و تو هرگز به انتظارت کلامی نخواهی داشت که بگویی. زمین ها گل خواهدشد و تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید. پدر می گوید: باز با دست های گلی، با لباس کثیف... آخ... برو خودت را پاک کن! این طور که نمی شود سر سفره نشست. نادر ابراهیمی نویسنده خوش ذوق بار دیگیر با قلمی روان اثری به یاد ماندنی خلق کرده است