صبح با صدای نعرههای آقاجان از خواب بیدار شدم. وسط یک خواب رؤیایی بودم؛ وسط یک قصر باشکوه. داشتم بهسمت دختری قدم برمیداشتم. دختر شبیه ماه بود. منتظر بود بروم که بهرام هم وارد خوابم شد. بعد آقاجان فریاد کشید. دختر داشت محو میشد که بهرام شروع کرد به خندیدن. دختر محو شده بود. صدای فریادهای آقاجان میآمد. آقاجان به سرش میکوفت و توی حیاط مهگرفته میدوید. مهندس نبود. آقای مهندس انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین.