تانیجرو، زنیتسو و اینسوکه شخصیتهای اصلی داستانهای شیطان کُش، سه پسری هستند که برای عضویت در ارتش شیطان کشها آماده شدهاند. دشمن اصلی آنها موزان است؛ شیطانی باستانی و هزارساله که قرار است دنیا را به ورطهی نابودی بکشاند. این کتاب مجموعهای از این داستانهای کوتاه و جالب دربارهی زندگی تانجیرو و نزوکو و دوستانشان است.
شیناگاوا پسر شری است که هنوز عضو نیروهای شیطانکُش نشده است، اما به شیاطین حمله میکند. شیطانکشی به اسم کومنو که همسنوسال اوست. او را پیدا میکند و کمکش میکند عضو نیروهای شیطانکش شود. چند سال میگذرد و حالا هر دو به مقام بالایی رسیدهاند. آنها را به ماموریتی در خانهای میفرستند که بچهها آنجا ناپدید میشوند. آن دو به محض ورود به خانه از هم جدا میافتند. شیطان، جهانی موازی خلق کرده که شیناگاوا را به درون آن کشیده.
در صفحات ابتدایی کتاب میخوانیم:
پسری که شمشیر دستش گرفته بود گفت:«هی، حالت خوبه؟ نگران نباش. سر شیطان رو بریدم ولی دستهات بدجوری خونریزی دارن. بیا این رو بالای زخمت فشار بده.»با دست آزادش دستمالی تمیز برای سانمی انداخت.
سانمی با تردید پسر را ورانداز کرد. احتمالاً یکی دو سال بزرگتر بود و نوعی یونیفرم نظامی با یقههای انعطافناپذیر بر تن داشت. رد دو زخم کهنه پایین چشم چپش مشخص بود.
سانمی سعی کرد خودش را جمع و جور کند: «وقتی سر شیاطین رو قطع کنی میمیرن؟ اینهمه راه واسه شکار شیاطین اومدی و این چیزهای بدیهی رو هم بلد نیستی؟ شانس آوردی که زندهای.« پسر پیش از آنکه شمشیرش را غالف کند خون رویش را پاک کرد. کنار سانمی چمباتمه زد.