خاطرات مردی که دیگر نه از چیزی میترسد و نه چیزی برای پنهان کردن دارد
از همان کودکی اجرا میکردم مادرم مرا از ۴ سالگی سینما میبرد روزها در کارخانه سخت کار میکرد و وقتی به خانه برمیگشت با من که تنها همدمش بودم به سینما میرفتیم. نمیدانست که دارد آیندهام را میسازد چیزی نگذشت که از دیدن بازیگرها روی پرده سینما خوشم آمد .
چون همبازی نداشتم و هنوز تلویزیون نداشتیم تنها کارم این بود که با آخرین فیلمی فکر کنم که دیده بودم شخصیتهای فیلم را در ذهنم مجسم میکردم و در آپارتمانمان یکی یکی به آنها جان میدادم، خیلی زود یاد گرفتم با تخیلاتم دوست شوم گاهی راضی بودن از موهبت تنهایی هم خوب است هم بد به خصوص برای نزدیکان و خانوادهات.
وقتی ۱۳ ساله بودم در نمایش کلاسی مان قبل از اینکه روی صحنه بروم یکی گفت که والدینم بین تماشاگرها هستند مادرم و پدرم بین تماشاگرها وای نه احتمالاً در کل زندگیم اولین بار بود که آنها را در کنار هم میدیدم میخواهم بگویم میتوانید تصورش کنید؟ این همون اتفاقی بود که همیشه آرزویش را داشتم فقط بهش آگاه نبودم هر بچهای دلش میخواهد پدر مادرش با هم باشند این یعنی امنیت یعنی خانواده.
داشتم احساسی رو کشف میکردم که گمش کرده بودم احساس پیوند آنها داشتند با هم دوستانه صحبت میکردند بدون بحث و دعوا یک نسل پدرم حتی دست مادرم را لمس کرد داشت باهاش شوخی میکرد؟ آنقدر طبیعی و بیآلایش بود که از خودم میپرسیدم اصلاً چرا از هم جدا شدند؟ نمایش هرچند کوتاه دوباره به هم نزدیکشان کرده بود. هر چیزی که روی دوشم سنگینی میکرد برداشته شده بود چون در آن لحظه دو نفر از من مراقبت میکردند. بازی در نمایش پدر مادرم را دوباره کنار هم آورده و حس تعلق داشتن به چیزی را به من داده بود، من کامل کامل بودم چنین حسی برای بار اول در زندگیم داشتم و بعد از بین رفت.
خاطراتی نادر از چهره مشهور که به راستی اثری ادبی است به همان اندازه که طنزآمیز است تعمل برانگیز نیز هست و داستانهای پشت پرده دوران کودکی سخت فیلمهای ماندگار و سفر به جایگاه اسطورهها را روایت میکند