زندگی برای من مفهومی از همهی رنگ هاست حتی اگر زمینهی آن سیاه و یا خاکستری باشد با بقیهی رنگهای جعبهی نگاهم حتما در آن نقشی میزنم تا جلوهاش چندین برابر شود. مثل نور ستارهها در سیاهی شب، مثل لحظه گرگ و میش هوا در پاییز، مثل خندهی خورشید در طلوع چیدن غصهها روی میز مانع آویز کردن خندهام به روی دیوار نمیشود. ما مجموع تمام این لحظاتیم مجموعهی زیستنها و نازیستنهای تمام تاریخ. نمیشود به راحتی گفت: سیاه رنگ تلخیست. اگر سیاهی را از شب خط بزنیم چگونه باید معنای ماه را درک کنیم؟ یا اگر از گلآلود شدن کفشهایمان هراس داشته باشیم چگونه وسعت باران را درک کنیم؟ من باران را با خیس شدنهای بعدش دوست دارم.