آلمانِ نازی کشور
هلند را اشغال کرده است و میخیلِ پانزدهساله دو راه بیشتر ندارد: سرش به کار خودش باشد و بگذارد آلمانیها هر کاری دلشان میخواهد بکنند یا اینکه وارد مسیر مبارزه شود و جانش را فدای کشور و مردمش کند. جنگ کموبیش میخیل را مستقل بار آورده بود. او میرفت بیرون و با کره، تخممرغ و ژامبون برمیگشت. کسبوکار کوچک خودش را راه انداخته بود. میدانست بعضی از یهودیها کجا پنهان شدهاند. تقریبا میدانست چه کسانی بیسیم غیرقانونی دارند اما تمام این اطلاعات خطرناک را پیش خودش نگه میداشت. همیشه دهانش قرص بود و احساس نیاز نمیکرد که دربارهی دانستههایش وراجی کند...