هیچ وقت پدرم را ندیدم مادرم ما را با کار در مزرعه و نان پختن برای این و آن بزرگ کرد. چهل سالش نشده روزی خم شده بود نان را به دیوارهی تنور بزند که چال تنور بلعیدش و تا درش بیاورند سوخت و تمام شد. برادرم که فقط دوسال از من بزرگتر بود من را با دختر مرد میانسالی تاخت زد.