گریهی بیصدایش تبدیل به هق هق شد:
- آتا میگه؛ «اورَک یورولسا تَر گُوزدَن آخار ...»
امیر نامفهوم نگاهش کرد:
-فحش بود؟
سرش را بالا برد:
- «قلب که خسته بشه عرقش از چشم میریزه بیرون”
امیر نگاهش کرد، بدون حرف، طولانی.
در نگاه معصوم این دختر چیزی بود که اجازه نمیداد بی خیال او بشود.
دست هایش را در هم گره زد:
- میدونم شرایط خوبی نداری، ولی باید یه چیزایی همین اول روشن بشه.
فروغ سرش را تکان داد:
- اجازه بدین حرفمو بزنم... شاید اگه بفهمین من اون دختری نیستم که فکرشو میکنین احتیاج به هیچ توضیحی نباشه.
امیر نگاهش را به صورت مضطرب دخترک دوخت:
- این یه قرارداد بین من و شماست و به هیچکس ربطی نداره... مخصوصا خونوادههامون.