کتاب روستا استپا نچیکووا و ساکنانش
مدتها در پترزبورگ خانهنشین بودم.... باید جهان واقعی را میدیدم. اما میترسیدم که جهان اندازهی قلب من نباشد. من نگران دستهایم بودم، نگران اشکهایم در خیابانهای سرد روسیه که روی گونههای بیگناهم جاری میشدند و این ترسها تمامی ندارند.