داستان نوجوانی که سودای نویسندگی در سر دارد و در کش و قوس شبهای حمله هوایی به تهران و در پناهگاه سعی دارد با توصیف آنچه در پیرامون او در حال رخ دادن است خود را در قامت یک نویسنده معرفی کند.
آنان متوجه میشوند مسئولین سیرک بزرگ شهر با حیوانات بدرفتاری می کنند؛ از جمله با بچه خرسی که مادرش را تازه از دست داده است. آنان نقشه ای میکشند تا بچه خرس را نجات بدهند؛ اما تربیت بچه خرس کار چندان ساده ای نیست...
دلدار گفته بود: من از خداحافظی طولانی بیزارم. یه خداحافظی طولانی، مثل پریدن از یک ارتفاع بلنده. هرچهقدر دل دل کنی. هرچهقدر این پا اون پا کنی فقط سختترش میکنی. باید چشماتو ببندی و یکدفعه بپری.