سودابه و کمال و مهناز و کیومرث و رضا میروند میان کارتنخوابها، توی گالریها، کافهها، گورستان و زندان تا حرف بزنند از کارهایی که میخواهند بکنند اما...
من نمى دانم چرا تصور مى كنيم كه آدميزاد مثل ساعت هاى شنى قديمى ست كه با برگرداندن آن به يكباره مى توان همه چيز را از نو شروع كرد؟ از نقطه صفر و بدون پيشينه قبلى با آمادگى كامل براى تبديل شدن به بهترين نسخه خود با تجربه گرفتن از ناكامى ها و سَرخوردگى هاى پشتِ سر!