سالاری روی کف عایق شده پشت بام نشست و چند نفس عمیق کشید. دوست داشت مشامش پر از بوی ماندگی فضله کبوترها شود. چشم هایش را بست و با صدای بغبغوی کبوترها به خیالش میدان داد تا حال و هوای آن سالهای خوش دور از دست در درونش زنده شود.
مى خواست مطمئن شود به جز او آدم زندهى دیگرى هم در این خیابان دیده مى شود؛ اما زندگى پشت قطره هاى باران محو شده بود. هیچ اثرى از شلوغى روزانه دیده نمى شد.