زندانبان داستان فراموش شدگانی است که به مرگ خودشان راضی شدهاند. هر محکوم و زندانبانی که پایش به دوستاق میرسد فراموش میشود و محکوم به فراموش کردن است.
هنرمند همیشه پارهای از خودش را در اثر جاودانه میکند؛ کلمه، تصویر، هرآنچه که از خود دارد. تردید را برای کشیدن طرح کنار گذاشتهام. میدانم امپراتور با دیدن این طرح چنان خشمگین میشود که اوّلاً مثل گاو خشمگین نعره میکشد، ثانیاً ...
دلتنگی و ترس از نداشتنش آنقدر دلهره آور بود که هر چیز پنهانی در این خانه تصویری در سایه و صدایی و هم انگیز داشت؛ بخصوص صدای دری که پشتش هر اتفاقی می توانست بیفتاد.